- تاریخ درج خبر:1400/02/21-٢١:٣٧
نمیدانم چرا اما در آن لحظه به جای جواب، ناخودآگاه شعر آقای سعید بیابانکی بر زبانم جاری شد، انگار آن کلمات را برای این سوال حاج احمد ساخته بودند: و آبهای جهان(جنگ) تا از آسیاب افتاد، قلمبهدست شدیم و زبان درآوردیم.
آبادان خبر _ حنان سالمی: سراغ روز خیلی دوری را گرفتهای، گفتی بیستم اردیبهشت سال ۶۱؟ یعنی چند سال پیش؟ خب همان اینترتت را بزن، سرم درد میکند، علی میگوید یک کلمه بنویسی با صد کلمه جوابت میدهد، من که از نزدیک ندیدمش اما ماشالله مثل اینکه زباندار است، برو از خودش بپرس، برو دیگر!
دستهایش میلرزد اما کوکها را ماهرانه در گوش پارچهها میخواباند؛ سنوسالش از حساب و کتاب گذشته، با حساب سرانگشتیِ اکبرآقا سی سالی میشود که از شر جنگ به اهواز پناه آوردهاند؛ حاج احمد خیاطی که چندان به زنده ماندنش امیدی ندارد و دردسرهای کرونا او را کمی بیحوصله کرده، به خاطر همین هر که هر گذشتهای بپرسد نشانِ به قول خودش، اینترتت را میدهد.
کلافه
پارچهها روی هم تلمبار شدهاند؛ خاکستری، سرمهای، سبز یشمی، قهوهای راه راهی، چهارخانهای سه رنگ و آن گوشه در سومین طبقه و زیر طاقهی زیتونی هم یک پارچهی آویزانِ صورتیِ براق زار میزند: حاج احمد، مگر آقاها هم صورتی میپوشند؟
با کلافگی چشمهایش را ریز و چراغ کنار سوزنِ چرخ را روشن میکند، از سرعت چرخدندهها معلوم است که پیراند اما تازگیها روغنکاری شدهاند مثل دستهای حاج احمد که همیشه بوی تند و تلخ روغن بادام میدهند! دست جلو میآورم تا جنس پارچه را بهانهی سوال کنم اما قدمهای مشتری تازهوارد نقشههایم را پرت میکند روی آب! دست از پا درازتر خداحافظی میکنم و بیآنکه منتظر خیرپیشی باشم میروم.
روز دوم
کرکرهی مغازه را تا نیمه بالا آورده، حاج احمد را میگویم؛ یواشکی زاغسیاهش را چوب میزنم، خودش را روی صندلی رها کرده و دستهایش آویزان است، دور از جانش غریبه ببیند فکر میکند تمام کرده اما روزهداری میکند این پیرِ نمیدانم چندوچند ساله!
_سلام علیکم حاجآقا
با اخم چشمهایش را نیمهباز میکند و تلخیاش را در ساعت جیبیاش میچکاند: چرا این دقیقهها نمیگذرند؟ دو ساعت است که ساعت ۶ عصر است! فکر کنم باتری تمام کرده، نه؟
ساعت را از دستش میگیرم، بوی تاریخ میدهد، اصلِ اورجینال است، چپ و راست کردنم را که میبیند زبان باز میکند، گوشی را یواشکی روی ضبط صدا میگذارم، دل در دلم نیست.
یادگار
_ پدربزرگم بزرگ بود، خیلی بزرگ! نه آن بزرگی که شما جوانها فکر میکنید پول و پله است نه، یعنی آنها را داشت اما بزرگیاش به خاطر جوانمردیاش بود، این ساعت هم از او به من یادگار رسیده.
با لبهای مچاله شده ساعت را ورانداز میکند و در جیبش میگذارد: چقدر دلم میخواست عکسی از حجی داشتیم اما مرد خشنی بود، تن به عکس و این جور چیزها نمیداد، هرچه هم بعد از او ماند بزرگی اسمش بود.
_درست عین خودتان حاج احمد، که از دوربین فراریاید
سرش را میان پارچهها گم میکند که مثلا حواسش نیست اما صدای زمزمه شعرش را میشنوم:
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا مگر نامت بماند جاودانی
شلمچه
قبل از اینکه فرصت پیشآمده از چنگم بپرد بیوقفه سوال بعدی را میترکانم: پدربزرگتان چه کاره بود حاج احمد؟
_ شیخ بود اما به اسم امروز فکر کنم بگویند زمیندار؛ آن موقعها قبل از اینکه چشم طمع صدام به پیراهن خوشرنگ و لعاب خوزستان دوخته شود خیلی از زمینهای کشاورزی خرمشهر در منطقه شلمچه بود؛ خب راستش غیر از کشاورزی و دامداری کاری از دست روستاییها برنمیآمد؛ پدربزرگ هم زمینهای شلمچه را به خانوادههای مرزنشین سپرده بود که هم اموراتشان بچرخد هم زمینها بیجان نشوند.
دقیق خاطرم نیست اما چند تایی روستای کوچک و بزرگ در شلمچه بود که بیشتر مردماش قوم و خویش بودند، غریبههایش هم با قدیمیها پیمان برادری میبستند، یعنی اصلا غریبی آنجا معنا نداشت.
فصل برداشت که میشد همه خانواده برای تفریح به شلمچه میرفتیم، آن موقع جوان بودم و با هزار سودا ... حاج احمد نیمچه خندهای میزند و چندبار روی زانوی راستش میکوبد، انگار حواسش از چاردیواری خیاطخانهاش خیلی دورتر پریده، این را از سوالش فهمیدم: چایی میخوری بگویم بیاورند؟
_ماه مبارک است حاج احمد!
پاسگاه
خب شلمچه مرز بین ایران و عراق بود اما مرز مفهومی نداشت! از اینور به آنور از آنور به اینور، مسلمان بودیم و برادر؛ زن میدادیم، زن میگرفتیم، خانه میخریدیم، خانه میخریدند، تجارت میکردیم، اصلا مشکلی نبود، اما خب کار از محکمکاری عیب نمیکند، یک چند تا پاسگاه و دژ هم برای روز مبادا و حراست آنجا گذاشتند، روز مبادایی که هیچوقت حتی به ذهنمان خطور نمیکرد پیش بیاید.
آن موقعها که برای تفریح میرفتیم و چشمم به لباس دژبانها میافتاد قند در دلم آب میشد اما نه برای اینکه بپوشمشان، من دلم میخواست عین آنها را بدوزم!
_یعنی از همان موقع بود که خیاط شدن به دلتان افتاد؟
_بله اما قوم و خویش روی من حساب دیگری باز کرده بودند، نوهی ارشد بودم و باید بعد از پدر و پدربزرگ مُلکداری میکردم؛ اوایل فکر میکردند خوی مردانگی ندارم که اینقدر با پارچه لباس خواهرهایم سرم گرم است و سراغ رنگ و سوزن را میگیرم، حتی یادم میآید که بیبی گوشم را پیچاند و کلی موعظه کرد که مرد شو اما گوشم بدهکار نبود، آن موقع جرئت نداشتیم صدا در گلو بیندازیم اما یاد گرفتم که پنهانی عاشق خیاطی باشم و از آن به بعد فقط یک صورت خشن را به بقیه نشان دادم، همان مردی که میخواستند!
از اینکه راز چهرهی عبوس و قمر در عقرب حاج احمد را فهمیدم خوشحال بودم اما بیشتر از خوشحالی، شرمندهی قضاوتهای مبتلا به ظاهرم شدم، نمیدانم شاید تقصیر روح کوتاه است که از درک بلندی سقف کمال حاج احمدها وا مانده، ضبطصدا را قطع میکنم، صدای الله و اکبر میآید.
خرمشهر
دو تا مشتری که انگار برادرند کنار هم ایستادهاند و حاج احمد اشاره میدهد که فاصلهگذاری اجتماعی را رعایت کنند؛ سرش را که بالا میآورد از پشت شیشه مغازه صدا میزند که بروم داخل، میگویم مزاحم نمیشوم، میگوید کاری ندارد و فقط تا زدن پاچه شلوارشان مانده.
دستی به پارچههای نامرتب که از میان قفسهها دهان باز کرده میکشم، مشتریها با رضایت میروند، حاج احمد اما هنوز دور چرخاش میچرخد: دیگر نا ندارد؛ همین دو روز پیش از تعمیر برگشته اما بیقراری میکند لاکردار!
_ زمینهایتان در شلمچه چه شد؟
_زمین؟ خواب دیدی خیر باشد بابا جان! کدام زمینها را میگویی؟! و ناگهان با پشت دست بر پیشانیاش میکوبد: آهان، کجا که ما را نبردی! سالِ فکر کنم ۵۹ بود، جوان بودم و رشید که خبر آمد ارتش عراق مرز شلمچه را به نیت خرمشهر رد کرده؛ خبر مثل توپ در شهر ترکید و هرکسی پشت لبش مو داشت به خیابان آمد.
قیامت اما به نفع بعثیها تمام شد، دفاع کردیم اما کم آوردیم، خب جنگ هم برد و باخت دارد و خدا ننویسد برای هیچ چشمی که مثل آن روز را ببیند! صدای حاج احمد لرزید، انگار دستی از دل تاریخی خونین دور گلویش چنگ انداخته بود تا غرور حنجرهاش را بشکند: آبان ۵۹ بود، بله همان موقع، خرمشهر سقوط کرد.
آزادی
_خیلی برایتان سخت بود، نه؟
قرقره شکلاتی از میان انگشتان کشیده حاج احمد سُر خورد و دانههای ریز عرق آرام آرام روی پیشانی بلندش نشست: بعد از سقوط خرمشهر جاده شلمچه به یکی از معابر اصلی تردد یگانهای عراقی مستقر در خرمشهر تبدیل شد، به قول گفتنی یک جور کنگر را خورده و لنگر انداخته بودند تا جایی که بعضی از تیپها و لشکرهای ارتششان حتی آنجا قرارگاه هم ساختند.
اشاره داد که عینکش را از جعبه دربیاورم: این شلمچهای که الآن میبینی با خیال راحت آدم میرود و میآید قصهها دارد، دردها کشیده این یک وجب جا،دردهایی به طول و عرض یک تاریخ خونین رنگ؛ دقیق بخواهم بشمارم ذهنم یاری نمیکند اما اگر قرار بر مثال باشد عملیاتهای رمضان، کربلای ۴، ۵ و ۸، بیتالمقدس و دفع پاتکهای دشمن در پایان جنگ، همه و همه در همین شلمچه خودمان رقم خورده.
_۲۰ اردیبهشت ۶۱ چه؟ آن روز چه شد؟
_آن روز خیلی عجیب بود، من آن موقع تهران بودم اما پسرعموهایم بعدها برایم تعریف کردند که انگار آسمان دهان باز کرده و گلوله میبارید، اینطور که بشنوی شاید کم به نظر بیاید اما شرایط آن روزگار را در نظر بگیری واقعا مو به تن آدم سیخ میشود که چطور رزمندگان توانستند بیشتر از ۲۶ فروند هواپیمای بعثیها را با دست خالی و توکل بر خدا سرنگون کنند.
این دست خالی که میگویم نه اینکه سلاح نبود، نه؛ اما کرور کرور کشور پشت صدام بود و گردنکشی میکرد و ما باید با یک دنیا دشمن میجنگیدیم.
پیروزی
_گفتید تهران بودید، پس خبر آزادی را چطور متوجه شدید؟ یادتان میآید حاج احمد؟
_بگویم نه که دروغ بافتهام؛ تهران با خرمشهر و حتی شلمچه فرقی نداشت، همه مضطرب بودند، تا چند سال پیش هنوز روزنامه بیستم اردیبهشت را داشتم خب در کش و قوس روزگار گم و گور میشود دیگر.
_یعنی خبر را در روزنامه خواندید؟ جملهایی خاطرتان نیست؟
حاج احمد سرش را با خنده میخاراند: مگر میشود یادم برود، هنوز جملهاش کنج چشمم لانه دارد، بزرگ و پررنگ در صفحه اول اینطور آمده بود: شلمچه آزاد شد؛ اصلا وقتی خواندم، چطور بگویم، مثل این بود که یک نوشابه تگری وسط شرجی آبادان به بدن زده باشی، جگرم خنک شد؛ جزئیات گزارش خاطرم نیست، از سومین مرحله عملیات بیتالمقدس و ساعت شروعش گفته بود، از وحشت عراقیها و شکستشان، عجب روزی بود آن روز.
گوگل
به قول حاج احمد اینترتت را روشن میکنم و قسمت جستوجوی گوگل را میزنم: روزنامههای بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱؛ کلمات بالا میآیند:
در پی محاصره کامل خرمشهر، دو تیپ ارتش مزدور عراق در محاصره و تیررس قوای اسلام قرار گرفته و منطقه مرزی شلمچه نیز آزاد شد.
محاصرهشدگان بعثی راهی جز هلاکت یا تسلیم در برابر نیروهای اسلام ندارند زیرا به دلیل محاصره کامل بندر خرمشهر هرگونه راه فرار و تدارکات بر روی آنان بسته شده است.
گزارش خبرنگاران حاکی از آن است که مدافعان اسلام با وارد آوردن ضربات و تلفات سنگینی به دشمن متجاوز و شکست خورده موفق شدند این نقطه مرزی را آزاد و حلقه محاصره را تنگتر کنند و همچنان به پیشروی خود به سوی خونینشهر( خرمشهر ) ادامه دهند که در این عملیات تعداد زیادی از قوای کفر به هلاکت رسیده یا زخمی شدند و عدهای نیز به اسارت سپاه اسلام درآمدند.
بهدنبال آزادی شلمچه، اراضی آزاد شده از سوی جمهوری اسلامی ایران حدود ۳۰۶۰ کیلومترمربع محاسبه شد و تعداد هواپیماهای سرنگونشده دشمن به بیش از ۲۶ فروند رسید.
روزنامه اطلاعات نیز عصر همان روز در گزارشی با اعلام خبر آزادی شلمچه نوشت: پیش ازظهر امروز درتماس با قرارگاه کربلا، کسب اطلاع شد که منطقه مرزی شلمچه توسط نیروهای اسلام آزاد شد.
طبق این گزارش نیروهای ایرانی ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه دیشب مرحله سوم عملیات بیتالمقدس با رمز «یا علیبن ابیطالب» را در جبهه جنوب آغاز کردند.
رزمندگان اسلام در این عملیات موفق شدند شهرک مرزی شلمچه را از لوث وجود صدامیان پاکسازی کنند و وارد این شهر شوند، در این پیروزی غرورآفرین هزار تن از مزدوران بعثی کشته و مجروح یا اسیر شدند و دهها تانک و خودرو دشمن منهدم شد.
هماکنون نیروهای اسلام در تعقیب باقیمانده نیروهای مزدور و شکستخورده بعثی هستند و با عزمی استوار آماده آزادسازی خرمشهر میشوند.
قلم
عکس صفحه اول روزنامه با تیتر شلمچه آزاد شد را به حاج احمد نشان میدهم، با ناباوری گوشی را از دستم میگیرد و قسم میخورد که روزنامهی آن روز همین شکلی بود؛ حالا من و او کلمات را در اضطراب سنت و مدرنیته باختهایم، به آرامی لبخند میزنم: این همان اینترتتی است که شما امر فرمودید به آن سر بزنم حاج احمد، جادو میکند، جادو!
سری به نشانه تایید تکان میدهد: حالا اینها را میخواهی بدانی که چه؟ به چه دردت میخورد؟
نمیدانم چرا اما در آن لحظه به جای جواب، ناخودآگاه شعر آقای سعید بیابانکی بر زبانم جاری شد، انگار آن کلمات را برای این سوال حاج احمد ساخته بودند:
و آبهای جهان (جنگ) تا از آسیاب افتاد
قلمبهدست شدیم و زبان درآوردیم
شلمچه،خوزستان،آزادسازی شلمچه،آبادان خبر،آبادان نیوز
منبع:فارس
نام : | |
ایمیل : | |
*نظرات : | |
متن تصویر: | |