کد خبر: ٨٢٧٨   نسخه چاپی  
  • تاریخ درج خبر:1397/06/31-٢٣:٤٨

آبادان نیوز

گورکن

جبران خیل جبران

 

مترجم : صالح جمالی

 جبران خلیل جبران در سال 1920 م. به تأثیر از اندیشه های طوفانی « نیچه » کتاب تندبادها «العواصف» را پدید آورد.این کتاب شامل مقالات

آشوبگر اوست به ویژّه « گورکن » که در دوره خود سرتاسر جهان عرب را به لرزه انداخت. در این مقاله داستانگونه ، جبران به کار پر مشقت گورکنی و دفن

مردگان می پردازد مردگان مردمانی هستند که در برابر تندباد زندگی می لرزند، گمان می کنی زنده اند در حالیکه از ابتدای تولد مرده اند و کسی یافت نمی

شود که آنها را دفن کند پس به همین حالت روی زمین مانده اند و بوی لاشه هاشان فضا را متعفن کرده است. جبران گورکنی را از « شبح دیوانگی » یاد می

گیرد که در سرزمین ارواح به وی برخورده است. شبحی که در صبح به آفتاب کفر می ورزد و در ظهر بشریت را نفرین می کند و در شب طبیعت را به استهزا

می گیرد و خود را می پرستد. جبران در این مرحله از اندیشه خود به تأثیر از « چنین گفت زرتشت نیچه » علیه سنن و عاداتی که اراده انسان را ضعیف می

کند با تمام توان می تازد و تلاش او احیای روح عزم و اداره ی خلاق و در نهایت انسان برتر یا « سوپرمن » است. آنچه که در پی می آید ترجمه مقاله ای از

کتاب « العواصف » که به زبان عربی نوشته است. در سرزمین ارواح ، که با استخوانها و جمجه های مردگانی سنگفرش شده بود ، در شبی که مه

ستارگانش را پوشانده و ترس آرامشش را زدوده بود ، قدم زنان به راه افتادم.در جایی بر کناره ی رودخانه ی اشک و خون که بسان ماری خوش خط و خال ،

همچون اندیشه ی پریشان جنایتکاران سراسیمه جریان می یافت ، ایستادم ، به زمزمه شبح ها گوش فرا دادم و از ترس به بیکرانه ها می نگریستم. وقتی

شب به نیمه رسید ، ارواح دسته دسته از لانه های خود بیرون می آمدند ، صدای پایی را در نزدیک خود شنیدم ، فورا برگشتم ، همانا شبحی ترسناک و

هراس انگیز در روبرویم ایستاده بود؛ وحشت زده فریاد زدم : از من چه میخواهی؟ با دو چشم همچون چراغ تابناکش به من نگاه کرد و به آرامی پاسخ داد:

هیچ چیز را و همه چیز را ᵎ گفتم مرا رها کن و راه خویش گیر. لبخندزنان گفت : راه من سوای راه تو نیست به هرجا می روی ، می روم و هرجا باشی

همراهیت می کنم. گفتم: به اینجا آمده تا تنها باشم ، مرا با تنهاییم واگذار. گفت : من همان تنهاییم ، پس چرا از من میترسی . گفتم : از تو نمی ترسم.

گفت : اگر نمی ترسی پس چرا مانند یک شاخه نی در معرض باد بر خود میلرزی ؟ گفتم: باد است که لباسهایم را به حرکت درآورده و إلا من هرگز نمی لرزم .

قهقهه زنان با صدایی شبیه به غرش طوفان گفت : تو ترسویی و از من می ترسی و می ترسی که از من بترسی ، در نتیجه ترس تو مضاعف است ، ولی تو

سعی بر اخفای آن داری ، آنهم در ورای فرهنگی سست تر از تارهای عنکبوت و با این کار مرا می خندانی و خشمگین می کنی. آنگاه بر تخته سنگی

نشست من هم برخلاف میل و اراده نشستم و به سیمای ترسناکش خیره شدم. پس از چند لحظه که در نظرم هزار سال بود به حالت تمسخر به من

نگریست و پرسید : نامت چیست؟ گفتم : عبدالله گفت : بندگان خدا چه بسیارند ، راستی که خداوند چه تکالیف سختی بر عهده ی بندگانش نهاده است !

آیا بهتر نیست که خود را از سرور شیاطین بدانی و مصیبتی جدید بر مصیبت های آنها بیفزایی؟ گفتم : نامم عبدالله است ، آنرا دوست دارم ، پدرم از روزی که

چشم به جهان گشودم بر من گذاشته و آن را با هیچ اسم دیگری عوض نمی کنم. گفت: گرفتاری های فرزندان در بخشش ها و عطایای پدران است، هرکس

خود را از عطایای اجدا بی نیاز نکند همچنان بنده ی مردگان خواهد بود تا زمانیکه به آنها واصل گردد. اندیشه کنان سر به جیب فرو بردم گفته هایش را مانند

رؤیایی نزدیک به حقیقت در حافظه ام می گذراندم ، آنگاه از من پرسید: شغلت چیست؟ گفتم: به نظم و نثر شعر می سرایم و در زنگی آراء و نظریاتی دارم

که بر مردم عرضه می کنم. گفت : این حرفه کهنه و قدیمی است و به مردم سود و زیانی نمی رساند . گفتم : پس می خواهی با شب و روز عمرم چه کار

کنم که برای مردم سودمند باشد؟ گفت گورکنی را پیشه کن ، با این صنعت می توانی زندگانی را از لاشه های مردگانی که پیرامون خانه ها و معابدشان

انباشته شده است، آسوده سازی. گفتم: من هرگز لاشه هایی پیرامون منازل مردم ندیده ام . گفت: تو با چشم وهم و گمان نگاه می کنی و مردم را در

مقابل طوفان زندگی لرزان می بینی و می پنداری که زنده اند ، در حالیکه آنها از هنگام تولد مرده اند ولی کسی یافت نمی شود تا آنها را دفن کند و همچنان

روی خاک مانده اند و بوی گند آنها فضا را آکنده است. حال که مقداری از ترسم فرو ریخت پرسیدم : پس چگونه بین مرده و زنده را تمییز دهم در حالیکه هر

دوی آنها مقابل طوفان میلرزند؟ گفت: مرده در برابر طوفان می لرزد در حالیکه زنده به همراه آن می تازد و مگر با آرامش طوفان می ایستد. آنگاه به ساعدش

تکیه کرد ، ماهیچه های محکم و نیرومندش مانند تنه ی درخت بلوط سرشار از عزم و زندگی ظاهر گشت ، سپس پرسید : آیا ازدواج کرده ای؟ گفتم: بلی، و

همسرم زنی زیباست و من بسیار به او علاقه مندم. گفت : گناهان تو چه بسیارند ! ازدواج ، تسلیم شدن در برابر غریزه ی میل به جاودانگی و حفظ بقایای

خویش است ، اگر می خواهی آزاد باشی زنت را طلاق بده و تنها زندگی کن. گفتم : من سه فرزند دارم که بزرگترینشان توپ بازی می کند و کوچکترین آنها

هنوز کلام خود را به وضوح ادا نمی کند، می گویی با آنها چه کار کنم؟ گفت : به آنها گورکنی بیاموز و به هریک بیلی بده ، آنگاه بگذار به حال خودشان باشند.

گفتم : من تاب و توان تنهایی را ندارم و به لذت زندگی در بین زن و فرزندانم عادت کرده ام . اگر آنها را رها کنم خوشبختی ام را از دست خواهم داد . گفت :

زندگی انسان در بین همسر و فرزندان غیر از سیاه بختی مستتر در ورای پرده ای سفید نیست . ولی اگر ناگزیر به ازدواج هستی با دوشیزه ای از جنیان

وصلت کن . با شگفتی گفتم : جن که حقیقتی ندارد ، مرا می فریبی ؟ گفت : عجب جوان نادانی هستی ! غیر از جن هیچ چیز حقیقت ندارد و هرکس که از

جنیان نیست در عالم شک و نیرنگ خواهد بود. گفتم: آیا دوشیزگان جن ظرافت و زیبایی دارند؟ گفت : ظرافت آنها همیشگی است و زیبایی شان هرگز زایل

می شود . گفتم : به من یکی از آنها را نشان بده تا قانع شوم . گفت : اگر ممکن بود جنیان را ببینی و لمس کنی هرگز تو را به ازدواج با آنها رهنمون نمی

شدم. گفتم : پس ازدواج با همسری که نه دیده می شود و نه قابل لمس است چه سودی دارد؟ گفت: نفعی است درازمدت که حاصل آن انقراض موجودات و

مردگانی است که مقابل طوفان می لرزند ولی با آن رهسپار نمی شوند. لحظه ای چهره اش را برگرداند سپس برگشت و پرسید: چه دینی داری؟ گفتم : به

خداوند ایمان دارم و پیامبرانش را گرامی می دارم ، و دوستدار فضیلت ام و به آخرت امیدوارم. گفت: اینها الفاظی است که گذشتگان ترتیب داده اند و از گرد و

غبار تقالید دیگران بر زبان تو مانده اند. اما حقیقت این است که تو فقط به نفس خود ایمان داری و تنها آن را اکرام می کنی و جز به خواسته ای نفس خود

اهمیت نمی دهی و تنها به جاودانگی نفس خویش امیدواری. از آغاز انسان خود را می پرستید و در حالت های مختلف طبق خواسته هایش نامهای گوناگونی

بر خود نهاده است ، گاهی نام « پروردگار » و گاهی « مشتری » و گاهی هم خود را « خداوند » خوانده است. سپس خنده ای سر داد و نشنانه های

سیمایش از زیر نقاب ریشخند و سخریه اش نمودار شد و اضافه کرد : عجب از کسانی است که نفس خود را می پرستند در حالیکه نفس آنها گندیده و

بدبوست . لحظ هایی گذشت و من به گفته هایش فکر می کردم و در آن مفاهیمی شگفت انگیزتر از زندگی و ترسناک تر از مرگ و عمیق تر از حقیقت می

یافتم تا اینکه فکر و اندیشه ام در میان مظاهر و صفاتش سرگشته شد و امیال درونیم برای درک اسرار و نهفته هایش به جوش آمد ، فریاد برکشیدم و گفتم :

اگر پروردگاری داری تو را به او قسم ، بگو کیستی ؟ گفت : من پروردگار نفس خویشم . گفتم : اسمت چیست ؟ گفت : الهه ی مجنون . گفتم : کجا به دنیا

آمده ای ؟ گفت : در همه جا . گفتم : کی به دنیا آمده ای ؟ گفت : در همه زمان ها . گفتم : حکمت از که آموختی و کیست که اسرار زندگی و نهفته های

هستی را برای تو بیان نموده است ؟ گفت : من حکیم و دانشمند نیستم ، حکمت صفتی است از صفات انسان های ضعیف ، من دیوانه ای نیرومندم ، دائماً

رهسپارم و زمین در زیر پایم می لرزد . و هنگامی که توقف می کنم ستارگان و سیارات نیز با من می ایستند . مسخره کردن انسان ها را از شیاطین آموختم و

از معاشرت پادشاهان جن و همنشینی با ستمگران شب به اسرار وجود و نیستی پی بردم . گفتم : در این دره های صعب العبور چه می کنی و روز و شب را

چگونه میگذرانی ؟ گفت : در صبح به خورشید کفر می ورزم و در چاشتگاه به بشر نفرین می کنم و شامگاه طبیعت را به سخریه می گیرم و هنگام شب

مقابل خود به نیایش می ایستم و خود را می پرستم . گفتم : چه می خوری و چه می نوشی و کجا می خوابی ؟ گفت : من و زمانه و دریا هرگز نمی خوابیم

، ولی ما جسدهای آدمیان را می خوریم و خونشان را می آشامیم و عصاره ی جانشان را زیور خود می سازیم . دست بر سینه روبرویم ایستاد ، چشمانش را

در چشمانم خیره کرد و با صدایی ژرف و آهسته گفت : به امید دیدار ! من به جایی می روم که دیوان و ستمگران در آنجا جمعند . به او گفتم : مرا مهلتی ده ،

سؤال دیگری دارم . در حالیکه قسمتی از قامتش در تاریکی سیاه شب ناپدید شده بود پاسخ داد : الهه های دیوانه کسی را مهلت نمی دهند . به امید دیدار

. در پشت پرده های شب از برابر چشمانم ناپدید شد و مرا ترسان و سرآسیمه و سرگشته خود و خویش رها کرد و رفت . وقتی از آن مکان چند قدمی فراتر

رفتم صدای مواجش را از بین صخره های بلند شنیدم که می گفت : به امید دیدار ! به امید دیدار ! فردای آن روز زنم را طلاق دادم و دوشیزه ای از دوشیزگان

جنی را به زنی گرفتم و به هر یک از فرزندانم بیلی و کلنگی دادم و به آنها گفتم بروید و هرکجا مرده ای دیدید در خاکش کنید . و از آن ساعت تا کنون به

گورکنی پرداختم و مردگان را در خاک نمودم ولی تعداد مردگان بسیار و من تنها ، و کسی نیست که یاریم کند ! مأخذ عربی « جبران خلیل جبران ،«

المجموعه الکامله » ، « العواصف » ، « المجلد السادس دار صادر _ بیروت _ الطبعه الرابعه 1997 . م . »

 

 

 

نظرات بینندگان
این خبر فاقد نظر می باشد
نظر شما
نام :
ایمیل : 
*نظرات :
متن تصویر: